امروز که دارم پروژه مو انجام میدم، یه سری احساسات و افکار جورواجوری توی ذهنم میاد و میگذره که برای خیلی هاش منطقی نمی تونم پیدا کنم. مثلا:

1. فکرای جورواجور مثلا اینکه اگه برم پیش استاد پروژه ام ممکنه که بگه دیر اومدی یا اینکه به کارم گیر بده و قبول نکنه و من نتونم متقاعدش کنم. این فکر با مشاورم هم در میون گذاشتم. این اتفاق که نمیفته مثل وقتی که میخواستم مرخصی بگیرم دائم توی ذهنم جر و بحث هایی که قراره با رئیسم بکنم مرور کردم ولی وقتی گفتم که من واقعا نمی تونم بیام باهام همکاری کرد. اینجام این اتفاق نمی افته این الگوی ذهنی عدم اعتماد در ذهن من هستش، همیشه میشه با آدما مذاکره کرد و متقاعدشون کرد تا با هم کنار بیایم، معمولا همه اهل گفتگو هستند، حالا به فرض اگر هم قبول نکنه و رد کنه، فرض محال همچین اتفاقی بیفته مگه چیو از دست میدم، نشستم یه کتاب نوشتم هم زبانم تقویت شده هم اینکه می تونم بعدش این کتاب منتشر کنم به نام خودم و بابتش امتیاز بگیرم. 

2. مساله دوم اینکه دیگران چه قضاوتی درموردم می کنن، اول اینکه دیگران همین پروژه رو تا همین حد هم نگرفتن و نخواستن انجام بدم، خودشون وارد چالش نکردن، من انقدر جراتش داشتم که برای خودم یک چالش درست کردم و انداختم خودمو توی این پروژه چون همیشه به کم راضی نبودم و خواستم به بهترین ها برسم. حالا اگر مشکل پیش اومد و نتونستم به فرض هم انجام بدم که اصلا دلیلی هم نداره الان تابه اینجا انجام دادم و بقیه اش هم به امید خدا انجام میدم، میدونم که تلاشم کردم و دشواریهای مسیر باعث شده، دوما اینکه هیچکس جای من نیستش که بتونه من قضاوت کنه بنابراین اصلا موضوعیتی نداره قضاوت دیگران در مورد من.

3. در حین اینکه دارم پروژه ام می نویسم، صدها جور فکر میاد توی ذهنم از اتفاقاتی که ممکنه توی این پروسه بیفته، از اینکه چقدر سخته این کار که خب واقعا هم سخت هستش، اگه سخت نبود که اسمش پروژه نبود و اسمش میشد تفریح. کلی فکر میاد توی ذهنم که بار ذهنی برام ایجاد می کنه و فشار روانی داره برام. اما الان دارم به این مساله فکر می کنم که زندگی مجموعه نتایج و دستاوردها نیستش، زندگی مجموعه هدف ها و تلاشها هستش، نهایت این پروژه که انجام بشه من کسری بگیرم دوباره میرم توی مرحله بعد زندگیم یعنی کار پیدا کردن و ازدواج کردن. یعنی آدم همیشه یه سری کارها و هدف هایی برای انجام دادن داره که توی اون مسیر حرکت می کنه، زندگی هم همین رفتن توی این پروسه ها هستش وگرنه ته تهش اتفاق خاصی نمیفته، چرا همیش دنبال نتیجه و دستاورد باشیم چرا همین کارها برام هیجان انگیز نباشه. من انسان هستم آخرش که نمی دونم چی میشه و نمی تونم نتیجه کارهام رو هم قطعی معین کنم، من تلاشم می کنم زورم میزنم بقیه اش دیگه دست من نیستش، پس انقدر وسواس به خرج نمیدم و مته به خش خاش نمیذارم، زندگی مثل یه هزارتو هستش که هربار یکی از راهها رو میری بعضی وقتا نزدیکت می کنه به مقصد یعضی وقتا دورت می کنه اما بازم ارزش حرکت کردن داره، باید بری و امیدوار باشی همین. انقدر پیچیده و عجیب نیستش زندگی.

پاورپوینت

مجموعه ای از افکار احساسات ناخوشایند وقت کار کردن یا درس خوندن

هم ,توی ,اینکه ,پروژه ,انجام ,نمی ,توی ذهنم ,نمی تونم ,زندگی مجموعه ,می کنه ,توی این

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارگروهی زیرزمین نرم افزار موسسه آموزشي، پژوهشي راهبرد تنها دویدن goldenbird چاپ مقاله صُحُفٍ مُطَهَّرَه کتاب صوتی ... خُسر ...